کاروانی بدون من

کاروان رفت و من از بس تنها
در غم بی کسی ام، جا ماندم

شب هنوز است که تاریک و سیاه،
دوری روی تو می گریاندم

گفته بودم چو رسم نزد تو، من
شکوه آغاز کنم، کو آن دم؟

سر گذارم به سر شانه تو
این سخن را به تمنا راندم

گفته بودند به من مجنونی
زانکه معشوق منت، من خواندم

من هم از یار وفا می طلبم
از جنون است که مو افشاندم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *