داستان کوتاه “یک شاخه گل سرخ”

توی رفلکس شیشۀ در، خودم را برانداز میکنم و موهایم را که کمی ژولیده است نظمی میدهم. در حالی که دوربین و کیف خبرنگاری روی دوشم آویزان است، دسته گل را توی دستهایم جابجا میکنم و قیافهای شاد به خودم میگیرم. شاسی زنگ را فشار میدهم. صدای سوت بلبلی زنگ بلند میشود. چند لحظهای میگذرد و کسی در را باز نمیکند.
- پس چرا دیر کرده؟
البته اگر بگویم کمی دلشوره نگرفتم، به همان اندازه دروغ گفتم. به هر حال من زودتر از «مریم» آمدهام و این اولین بار است که مریم دیرتر از من به خانه میآید. در عوض حالا مریم است که میتواند با تقدیم گل به من سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوید. ناچار کلید را توی قفل پیچی میدهم و در با صدای کلیک باز میشود. همزمان با باز شدن در، صدای زنگ تلفن هم اوج میگیرد.
- خودش است!
میدوم و با شتاب دسته گل را روی طاقچه کنار عکس «مریم» میگذارم و فوری گوشی تلفن را برمیدارم. میخواهم پیشدستی کنم و به او تبریک بگویم، اما صدای همکارم را میشنوم که از دفتر روزنامه تماس گرفته است.
- الو … محسن! یه مأموریت فوریه. زود خودتو برسون میدون شهدا!!
- مأموریت؟! اینم امشب؟!! بابا شما دیگه کی هستین؟! حالا نمیشد امشب یکی دیگه بره؟! آخه… امشب…
- میدونم. ولی چاره ای نیست. بچهها، همه مأموریتاند. هیچکس توی روزنامه نیست! کار کارِ خودته!!
- آره…افسوس…آه
زهرخندی از عصبانیت روی دندانهایم نقش میبندد. با افسردگی و پژمردگی گوشی را میکوبم! روی تلفن، و کیف و دوربینم را روی دوشم جا به جا میکنم و راه میافتم به سمت بیرون. ناگهان برق چشمهای مریم نطرم را به خودش جلب میکند و با آن نگاه منتظرش انگار که از من می خواهد بیرون نروم و همانجا منتظر بمانم تا شیفتش تمام شود، بیاید و به همدیگر اولین سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوییم. اما… چارهای نیست و بالاخره باید بروم. دستهگل را توی گلدان میگذارم و یک لیوان آب پایش میریزم تا طراوت گلبرگهای تکشاخۀ گل سرخی که میدانم چقدر مریم دوستش دارد، حفظ شود. زرنگی میکنم و روی یک کاغذ یاداشت برایش می نویسم «مبارکت باشه» تا وقتی از سرکار می آید بخواند و این من باشم که اول تبریک میگوید.
- اَ…هَع. این ابوقراضه هم که روشن نمی شه…
درست است که من اول راهم و تازه زندگی تشکیل دادهام. همین ژیان قراضه هم اگر هدیۀ عروسی پدر مریم نبود، معلوم نبود حالا حالاها میشد پیه ماشین داشتن را به تنم بمالم یا نه! استارت زدن من و وای وای کردن ابوقراضه به هم وابستهاست. انگار که دوست دارد من استارت بزنم و او فقط وایوای کند. این معطلی بی حکمت نبوده! بلکه مثل اینکه مصلحتی هم در کار بودهاست. چیزی که در زیر نور ماه میبینم، کلید این حکمت و مصلحت است! این دیگر خودش است. در سایهروشن خیابان مریم خرامان خرامان به سمت من میآید. خداییاش دلم برای دیدنش یک ذره شده! نمی دانم چرا امشب اینقدر علاقه دارم که هر چه زودتر ببینمش! هر لحظه که به من نزدیکتر میشود، روسری سفیدش از زیر چادر بیشتر خودش را نشان میدهد، مثل هالهای صورتش زیبایش را در بر میگیرد.
- آره خودشه! ولی… چرا از اونطرف خیابون داره رد میشه؟ شاید!!… نمی دونم!!!
از ژیان با شتاب پیاده میشوم تا خودم را به او برسانم و به عنوان نفر اول به او تبریک بگویم. وقتی به نزدیکش میرسم. به دستهای خالیام نگاه میکنم که دستهگل را جا گذاشتهاست. با تمام عشق و محبتی که در خودم سراغ دارم یک لحظه معصومانه نگاهش میکنم. وقتی میبینم سرش را زیر انداخته است و تند تند قدم برمیدارد، میایستم، چشمهایم را میبندم و با صدای شاد اما لرزان کلماتی از دهانم بیرون میپرد:
- مریم خانم مبارکه!! …
دارم در ذهنم دنبال کلمهای دیگر میگردم تا حسّم را کامل بیان کنم. ناگهان جواب ناخوشایند او مرا به خود میآورد. چشمانم از تعجب بیرون زدهاست. سرم را که بلند میکنم او را میبینم که با ناراحتی…
- خجالت بکشین آقا!!
و آنقدر روی کلمۀ «آقا» تأکید میکند که از آقا بودن خودم پشیمان میشوم. عرق شرم تمام پهنای پیشانیام را میپوشاند و از این اشتباه سرم را زیر می اندازم. مثل یک موش آبکشیده، سوار ژیان می شوم و از روی لج آنقدر استارت می زنم تا این لجباز بالاخره روشن می شود و با چند تا شل وسفت کردن راه میافتد.
پشت چراغ قرمز ماندهام. رادیوی ماشین روشن است و موسیقی غمناک پخش میکند. عجب روزگاری است. امشب که من و مریم برای سالگرد ازدواجمان جشن گرفتهایم مثل اینکه همه میخواهند عزا بگیرند! گوینده رادیو آهی میکشد و به شنوندگان خود راجع به مصیبتی که اتفاق افتاده تسلیت میگوید. با خودم میگویم:
- چه خبر شده؟! یه امروز من دفتر روزنامه نرفتمها!
معلوم میشود امروز توی ناصرخسرو یک ماشینِ پر از مواد منفجره همه جا را به خاک و خون کشیدهاست.
- خدا لعنتشون کنه!! معلوم نیس چی از جون این مردم میخوان!
چند تا از مسافرانی که در انتظار تاکسی هستند و گمان میکنند من هم مسافرکشی میکنم میخواهند سوار شوند.
- مستقیم؟
- شهدا؟
- امام حسین؟
- نه من مسافرکش نیستم!!
خانمی سانتیمانتال در را باز میکند و بیاجازه! سوار میشود.
- کجا خانوم؟
- فوزیه میخوره؟
قبل از این که بخواهم جواب بدهم، بوی تند ادکلنش بینیام را تحریک می کند و ناخودآگاه پشت سر هم چند تا عطسه میکنم.
- نه خانوم! من مسافرکش نیستم!
- خاک بر سرت!
و در میان بهت و تعجــب من، با غرولند بیرون می رود و در ماشین را محکــم میکوبد تا دقّ دلش را خالی کند. لجم را در آورده امّا بیاعتنا، دست میکنم توی جیبم و دستمال سفیدی را درمیآورم تا صورتم را بعد از عطسهای که کردهام، پاک کنم. نگاهم به گلدوزی کنارۀ دستمال خیره میشود: «م + م = یک شاخه گل سرخ» صدای فکر کردنم را میشنوم:
- میم به اضافۀ میم مساوی است با یک شاخه گل سرخ. آخرش نفهمیدم یعنی چی؟ ولش کن بالاخره میفهمم!
این همان دستمالی است که مریم سر سفرۀ عقد وقتی پشت سر هم عطسه میکردم هدیهام کرد. من خیلی به بوی ادکلن حساسم. پارسال، شبی مثل همین امشب، سر سفرۀ عقد که چند تایی از خانمهای آنجوری هم توی مراسم عقد ما شرکت کرده بودند و نمیدانم برای چه کسی خودشان را با هزار قلمِ رنگ و وارنگ آریش کردهبودند و لباس ژورنالها و مانکنهای خارجی را به رخ هم میکشیدند و از ادکلنهای جور و واجوری که از آنور آب برایشان سوغاتی آورده بودند با آب و تاب تعریف میکردند و اصلاً هم کاری به کار میزبان و مهمان و مراسم عقد و این چیزها نداشتند، من ناخودآگاه از بوی تند ادکلنهایشان به عطسه افتادهبودم. در آن شرایط بود که مریم دلواپس من شد و به سرعت از توی کیفش همین دستمال سفید را بیرون آورد و همراه یک لبخند هدیهاش کرد به من. اما من که دلم نمیآمد از آن استفاده کنم دستمال کاغذی برداشتم. اما مریم با نگاه معصومانهاش از من میخواست که از همین دستمال استفاده کنم.
- آقا سبزه دیگه! برو بابا!!
این مسیری است که هر روز صبح از آن میگذرم و مریم را به بیمارستان شفا میرسانم تا از بیماران پرستاری کند. عصرها هم خودش به خانه برمیگردد. اما نمیدانم امشب چرا اینقدر راه طولانی شده است. واقعاً خسته شدهام. برای اینکه خستگی را از فکر و ذهنم بیرون کنم، تصمیم میگیرم، نواری داخل پخش صوت بگذارم و بشنوم. در داشبورد زهوار دررفتۀ ماشین را باز میکنم…
… نگاهم روی نوارهای رنگ و رو رفتهای که توی کمد چیده شده میلغزد و به دنبال یک نوار خاصی میگردد. آهان! یافتم! یکی از آن نوارهای کهنه و کثیف را بر میدارم که یکی از خوانندههای کوچهبازاری فراری توش خواندهاست. آنقدر این نوار کثیف است که انگار مدتها توی آشغالدانی بودهاست. آن را توی ضبط صوت میگذارم و شاسی را فشار میدهم. صدای خواننده بلند میشود که نالهکنان از فراق کشورش فریاد میزند!! مریم خودش را برایم لوس میکند و ادا در میآورد که:
- خاموشش کن محسنجان! دارم از زجری که ایشون میکشن زجر میکشم…
هر وقت برای رفع خستگی این نوارها میگذارم تا بشنوم، مریم با زبان بیزبانی اعتراض میکند. گاهی وقتها که حوصلهام بیشتر است و سر به سرش میگذارم، صدای ضبطصوت را زیاد میکنم. اما مریم خیلی خونسرد و آرام جای آن را با یک نوار موسیقی سنتی عوض میکند و سرش را تکان میدهد:
- منافق، منافقه! لباسش فرقی نمیکنه!
…صدای شجریان که در فضای ژیان پیچیدهاست، مرا به خود میآورد:
- آه که من دوش چه سان بودهام … آه که تو دوش کجا بودهای…
ترافیک سنگینی نزدیک میدان شهدا بوجود آمده است که تا چند صد متریِ اطراف میدان امکان هیچ حرکتی نیست. سعی میکنم به زور ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک میکنم، دوربین و کیفم را برمیدارم و به سرعت خودم را میرسانم به جمعیتی که توی میدان و اطراف آن تجمع کردهاند. جمعیت غلغله کردهاست. در میان فشردگی جمعیت، همۀ سرها به جلو کشیده میشود تا صحنۀ اتفاقی که در نبش خیابان مجاهدین اسلام رخ داده، ببینند. یکی از جوانهایی که خیلی علاقه دارد خودش را به جلوی جمعیت برساند و برای این کار همه را له میکند و با فشار خودش را به جلو هل میدهد به محض اینکه مرا با کیف و دوربین خبرنگاری میبیند و میفهمد که خبرنگارم، هم راه را برایم باز میکند و هم با داد و فریاد از دیگران میخواهد که اجازه بدهند من خودم را به جلو برسانم. این خبرنگاری به درد یک همچه جاهایی نخورد، پس کی به درد میخورد؟ بالاخره به هر جانکندنی است میرسم به صحنۀ اتفاق. هیچ خبری نیست. من نمیدانم این همه جمعیت برای چی اینجا جمع شدهاند. من هم فوراً چند تا عکس میگیرم تا بلکه کارم زود تمام بشود و برگردم به خانه! امشب ناسلامتی ما جشن سالگرد ازدواجمان را داریم! این هم اوضاع ماست. میبینی؟!!
- آقا! دو نفر موتور سوار بودند…
- زدنش و فرار کردند…
من گیج شدهام. اینها چه میگویند. اینجا چیزی نیست که ارتباطی با حرفهای آنان داشته باشد.
- مگه چی شده؟
- بهع!! آقا را باش!! پس این خونا چیه پاشیده به دیوار، خون رو نمیبینی پهن شده روی زمین؟! ای بابا…
آره راست میگوید. تازه دارم میفهمم که چه شدهاست. ناگهان متوجه یک شاخۀ گل سرخ میشوم که زیر دست و پا مانده و له شدهاست. آن را برمیدارم با نرمی گلیرگهایش را تمیز میکنم و به دست یک دختر بچۀ هفت هشت سالهای میدهم که حیران و خیره چشم روی خونهای روی دیوار قفل کردهاست. بچه هوش و حواس ندارد. گل که به دستش میخورد مثل برقگرفتهها از جا میپرد. وقتی نگاه مهربان مرا میبیند به زور لبخندی میزند و گل را از دست من میگیرد. با چشم های باز و حیران شاهد ماجرا است.
- پس مجروح کجاست؟!
چند نفری با همدیگر آدرس بیمارستان را میدهند.
- بیمارستان شفا…
- قبل از اینکه آمبولانس بیاد مردم گذاشتنش عقب پیکان و بردنش…
- خیلی خون ازش رفته بود…
- همین دویست متر جلوتر…
جالب است. بیمارستان شفا، همان بیمارستانی است که مریم در آن کار میکند. مثل این که دارد اوضاع خوب میشود. حالا که اینطور شد، خدا کند مریم نرفته باشد و تا بعد از این که کارم تمام شد با همدیگر برویم.
چون محل بیمارستان نزدیک است. دیگر سوار ماشینی نمیشوم. میدوم و پس از چند دقیقه نفسزنان به بیمارستان میرسم. سر در بیمارستان را دارند سیاهپوش میکنند. خدا لعنت کند این منافقها را که دل همه را خون کردهاند. یک تعداد زن و مرد و بچۀ بیگناه را کشتن آن هم توی این اوضاع جنگ و دفاع! نمیدانـم چه بگویـم. فقط دلــم میسوزد. همین!! بالاخره با فشار و تقلّا از لابلای مردمی که گویا برای اهدای خون صف کشیدهاند میگذرم و وارد اورژانس بیمارستان میشوم. چه اوضاعی است. همه جا پر از زن و بچههایی است توی بمبگذاری امروز زخمی شدهاند. یکی دستش بستهاست، دیگری پایش گچ گرفته، و آن یکی سرش باندپیچی شدهاست…
- همۀ بیمارستانها پر از زخمیه!
… امّا قرار است من راجع به فردی که در میدان شهدا ترور شده، گزارش تهیه کنم. بنابراین در این شلوغی بالاخره پرستار کشیک را پیدا میکنم و از او میپرسم:
- من خبرنگارم! یه نفر توی میدون شهدا تیر خورده! کجاست؟
پرستار کشیک ظاهراً مرا میشناسد. نگاه عمیق و معناداری به چهرهام میاندازد و بدون اینکه حرف دیگری بزند و به بخش جراحی راهنماییام میکند. نمیدانم این نگاه معنادارش چه معنیای داشت. شاید از اینکه شنید خبرنگارم، دلش سوخته برای ما خبرنگارها که تا این وقت شب باید زحمت بکشیم و حتی نتوانیم یک سالگرد ازدواج ساده هم با همسرمان برگزار کنیم.
به بخش جراحی وارد میشوم. خانم پرستار بخش اتفاقاً یکی از همکاران صمیمی مریم است. او همیشه بعد از او کشیک میدهد. او تا مرا میبیند دستپاچه میشود و به عجله سلامی میکند. لبخند ساختگی او نمیتواند حال وخیمش را انکار کند. صورتش پر از اشک است و در حالی که هقهق میگرید، با من احوالپرسی میکند.
ای وای اینجا چه خبر است؟ مثل اینکه بمبگذاری امروز خیلی وحشتناک بوده که همه را متأثر کردهاست. ولی بالاخره پرستار باید کمی صبورتر از بقیه باشد. ولی نمیفهمم! آن نگاهِ معنادار، این گریه و زاری… آخر چه معنیای میدهد. آن هم امشب!! از این که مریم اینجا نیست دلم بیشتر به شور میافتد. حالا او با یک دسته گل منتظر من است تا بروم خانه! و زودتر از من تبریک سالگرد ازدواجمان را بگوید. آن وقت من باید اینجا ویلان و دربدر باشم. آخر اینم شدکار؟
البته مریم خیلی از کار من خوشش میآید و میگوید آدم را با واقعیات زندگی آشنا میکند. شاید هم این حرفها را برای راضی شدن دل من میزند امّا من که غیر از غم و غصّه و علّافی چیز دیگری از این کار ندیدهام. هنوز پرستار اشک میریزد. با حیرت و تعجب رو میکنم به پرستار و در حالی که کمکم عصبانی میشوم، میپرسم:
- خانم پرستار! می شه لطفاً به من بگین آن مجروحی که توی میدون شهدا تیرخورده، کجاست؟
او در حالی که سعی میکند خودش را کنترل کند. با انگشت سبابه حیاط را نشانم میدهد. دیگر عصبانی شدهام. با عصبانیت داد میزنم:
- میگم مجروحه! تیرخورده!! توی حیاط چکار میکنه؟!!!
پرستار عکسالعملی نشان نمیدهد و نمی دانم چرا از داد زدن من ناراحت نمیشود که مثلا مثل بقیه چشمانش را از حدقه بیرون بیاورد و صدایش را از صدای من بلندتر کند و بگوید:«آقا ساکت باشین! اینجا بیمارستانه!! بفرمایید بیرون!!!» او همانطور که با انگشتش به حیاط اشاره کرده، خیلی آرام پاسخ میدهد:
- توی … سردخونه است.
اسم سردخانه که میآید یخ میزنم. همیشه از اسم سردخانه به دلشوره میافتم. این بار هم ناگهان احساس میکنم از نوک انگشتهای دستم هوای سرد قل میخورد بیرون امّا توی دلم آتش میگیرد. نه برای خودم بلکه برای آن بیچارهای که هدف ترور کور یک مشت کور از خدا بیخبر شدهاست. پس او هم شهید شد. جالب این است که قبلا هر گاه برای کسب خبر و عکاسی میآمدم اینجا، و طرف شهید یا فوت شده بود، هیچوقت اجازه نمیدادند به سردخانه داخل بشوم؛ ولی این دفعه نمیدانم چرا همه چیز یک جور دیگر است…
آرامآرام مثل اینکه به آرامگاه شهید گمنام میروم، به طرف سردخانه قدم بر میدارم. نمیدانم چقدر زمان طول میکشد تا بوی خون و کافور به مشامم میخورد و متوجه میشوم که در داخل سردخانه هستم. اینجا عجب جایی است هر چه میگذرد فضا برایم متفاوت میشود… حالا انگار به این بیمارستان علاقمندم. حس میکنم اینجا خانۀ من است. مسئول سردخانه که پیرمردی دوستداشتنی است و هیچوقت نگاه به صورت مراجعین نمیکند در حالی که سرش را زیر انداختهاست، مرا راهنمایی میکند. به طرف برانکاردهایی که رویشان پارچههای سفیدی کشیدهاند میرویم. روی هر کدام از برانکاردها یک نفر با آرامشی وصفناشدنی به خواب ابدی رفتهاست. امّا، پارچهای که روی یکی از آنها کشیدهاند، سفید نیست. اتفاقاًً مسئول سردخانه هم مرا پیش همان برانکارد میبرد و او را به من نشان میدهد. به آرامی به برانکارد نزدیک میشوم. دوربینم را آماده میکنم تا از او عکس بگیرم. چشمم به چشمی دوربین میچسبانم و از پشت آن دست مسئول سردخانه را می بینم که به سمت او نزدیک میشود. پارچه سیاه را، نه! چادر سیاه را از روی صورت او کنار میزند…آخ… روسری سفیدش مثل هاله ای صورت زیبایش را احاطه کردهاست…
یک شاخه گل سرخ
داستان کوتاه
نوشته:
مهدی عظیمی میرآبادی
توی رفلکس شیشۀ در، خودم را برانداز میکنم و موهایم را که کمی ژولیده است نظمی میدهم. در حالی که دوربین و کیف خبرنگاری روی دوشم آویزان است، دسته گل را توی دستهایم جابجا میکنم و قیافهای شاد به خودم میگیرم. شاسی زنگ را فشار میدهم. صدای سوت بلبلی زنگ بلند میشود. چند لحظهای میگذرد و کسی در را باز نمیکند.
– پس چرا دیر کرده؟
البته اگر بگویم کمی دلشوره نگرفتم، به همان اندازه دروغ گفتم. به هر حال من زودتر از «مریم» آمدهام و این اولین بار است که مریم دیرتر از من به خانه میآید. در عوض حالا مریم است که میتواند با تقدیم گل به من سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوید. ناچار کلید را توی قفل پیچی میدهم و در با صدای کلیک باز میشود. همزمان با باز شدن در، صدای زنگ تلفن هم اوج میگیرد.
– خودش است!
میدوم و با شتاب دسته گل را روی طاقچه کنار عکس «مریم» میگذارم و فوری گوشی تلفن را برمیدارم. میخواهم پیشدستی کنم و به او تبریک بگویم، اما صدای همکارم را میشنوم که از دفتر روزنامه تماس گرفته است.
– الو … محسن! یه مأموریت فوریه. زود خودتو برسون میدون شهدا!!
– مأموریت؟! اینم امشب؟!! بابا شما دیگه کی هستین؟! حالا نمیشد امشب یکی دیگه بره؟! آخه… امشب…
– میدونم. ولی چاره ای نیست. بچهها، همه مأموریتاند. هیچکس توی روزنامه نیست! کار کارِ خودته!!
– آره…افسوس…آه
زهرخندی از عصبانیت روی دندانهایم نقش میبندد. با افسردگی و پژمردگی گوشی را میکوبم! روی تلفن، و کیف و دوربینم را روی دوشم جا به جا میکنم و راه میافتم به سمت بیرون. ناگهان برق چشمهای مریم نطرم را به خودش جلب میکند و با آن نگاه منتظرش انگار که از من می خواهد بیرون نروم و همانجا منتظر بمانم تا شیفتش تمام شود، بیاید و به همدیگر اولین سالگرد ازدواجمان را تبریک بگوییم. اما… چارهای نیست و بالاخره باید بروم. دستهگل را توی گلدان میگذارم و یک لیوان آب پایش میریزم تا طراوت گلبرگهای تکشاخۀ گل سرخی که میدانم چقدر مریم دوستش دارد، حفظ شود. زرنگی میکنم و روی یک کاغذ یاداشت برایش می نویسم «مبارکت باشه» تا وقتی از سرکار می آید بخواند و این من باشم که اول تبریک میگوید.
* * *
– اَ…هَع. این ابوقراضه هم که روشن نمی شه…
درست است که من اول راهم و تازه زندگی تشکیل دادهام. همین ژیان قراضه هم اگر هدیۀ عروسی پدر مریم نبود، معلوم نبود حالا حالاها میشد پیه ماشین داشتن را به تنم بمالم یا نه! استارت زدن من و وای وای کردن ابوقراضه به هم وابستهاست. انگار که دوست دارد من استارت بزنم و او فقط وایوای کند. این معطلی بی حکمت نبوده! بلکه مثل اینکه مصلحتی هم در کار بودهاست. چیزی که در زیر نور ماه میبینم، کلید این حکمت و مصلحت است! این دیگر خودش است. در سایهروشن خیابان مریم خرامان خرامان به سمت من میآید. خداییاش دلم برای دیدنش یک ذره شده! نمی دانم چرا امشب اینقدر علاقه دارم که هر چه زودتر ببینمش! هر لحظه که به من نزدیکتر میشود، روسری سفیدش از زیر چادر بیشتر خودش را نشان میدهد، مثل هالهای صورتش زیبایش را در بر میگیرد.
– آره خودشه! ولی… چرا از اونطرف خیابون داره رد میشه؟ شاید!!… نمی دونم!!!
از ژیان با شتاب پیاده میشوم تا خودم را به او برسانم و به عنوان نفر اول به او تبریک بگویم. وقتی به نزدیکش میرسم. به دستهای خالیام نگاه میکنم که دستهگل را جا گذاشتهاست. با تمام عشق و محبتی که در خودم سراغ دارم یک لحظه معصومانه نگاهش میکنم. وقتی میبینم سرش را زیر انداخته است و تند تند قدم برمیدارد، میایستم، چشمهایم را میبندم و با صدای شاد اما لرزان کلماتی از دهانم بیرون میپرد:
– مریم خانم مبارکه!! …
دارم در ذهنم دنبال کلمهای دیگر میگردم تا حسّم را کامل بیان کنم. ناگهان جواب ناخوشایند او مرا به خود میآورد. چشمانم از تعجب بیرون زدهاست. سرم را که بلند میکنم او را میبینم که با ناراحتی…
– خجالت بکشین آقا!!
و آنقدر روی کلمۀ «آقا» تأکید میکند که از آقا بودن خودم پشیمان میشوم. عرق شرم تمام پهنای پیشانیام را میپوشاند و از این اشتباه سرم را زیر می اندازم. مثل یک موش آبکشیده، سوار ژیان می شوم و از روی لج آنقدر استارت می زنم تا این لجباز بالاخره روشن می شود و با چند تا شل وسفت کردن راه میافتد.
* * *
پشت چراغ قرمز ماندهام. رادیوی ماشین روشن است و موسیقی غمناک پخش میکند. عجب روزگاری است. امشب که من و مریم برای سالگرد ازدواجمان جشن گرفتهایم مثل اینکه همه میخواهند عزا بگیرند! گوینده رادیو آهی میکشد و به شنوندگان خود راجع به مصیبتی که اتفاق افتاده تسلیت میگوید. با خودم میگویم:
– چه خبر شده؟! یه امروز من دفتر روزنامه نرفتمها!
معلوم میشود امروز توی ناصرخسرو یک ماشینِ پر از مواد منفجره همه جا را به خاک و خون کشیدهاست.
– خدا لعنتشون کنه!! معلوم نیس چی از جون این مردم میخوان!
چند تا از مسافرانی که در انتظار تاکسی هستند و گمان میکنند من هم مسافرکشی میکنم میخواهند سوار شوند.
– مستقیم؟
– شهدا؟
– امام حسین؟
– نه من مسافرکش نیستم!!
خانمی سانتیمانتال در را باز میکند و بیاجازه! سوار میشود.
– کجا خانوم؟
– فوزیه میخوره؟
قبل از این که بخواهم جواب بدهم، بوی تند ادکلنش بینیام را تحریک می کند و ناخودآگاه پشت سر هم چند تا عطسه میکنم.
– نه خانوم! من مسافرکش نیستم!
– خاک بر سرت!
و در میان بهت و تعجــب من، با غرولند بیرون می رود و در ماشین را محکــم میکوبد تا دقّ دلش را خالی کند. لجم را در آورده امّا بیاعتنا، دست میکنم توی جیبم و دستمال سفیدی را درمیآورم تا صورتم را بعد از عطسهای که کردهام، پاک کنم. نگاهم به گلدوزی کنارۀ دستمال خیره میشود: «م + م = یک شاخه گل سرخ» صدای فکر کردنم را میشنوم:
– میم به اضافۀ میم مساوی است با یک شاخه گل سرخ. آخرش نفهمیدم یعنی چی؟ ولش کن بالاخره میفهمم!
این همان دستمالی است که مریم سر سفرۀ عقد وقتی پشت سر هم عطسه میکردم هدیهام کرد. من خیلی به بوی ادکلن حساسم. پارسال، شبی مثل همین امشب، سر سفرۀ عقد که چند تایی از خانمهای آنجوری هم توی مراسم عقد ما شرکت کرده بودند و نمیدانم برای چه کسی خودشان را با هزار قلمِ رنگ و وارنگ آریش کردهبودند و لباس ژورنالها و مانکنهای خارجی را به رخ هم میکشیدند و از ادکلنهای جور و واجوری که از آنور آب برایشان سوغاتی آورده بودند با آب و تاب تعریف میکردند و اصلاً هم کاری به کار میزبان و مهمان و مراسم عقد و این چیزها نداشتند، من ناخودآگاه از بوی تند ادکلنهایشان به عطسه افتادهبودم. در آن شرایط بود که مریم دلواپس من شد و به سرعت از توی کیفش همین دستمال سفید را بیرون آورد و همراه یک لبخند هدیهاش کرد به من. اما من که دلم نمیآمد از آن استفاده کنم دستمال کاغذی برداشتم. اما مریم با نگاه معصومانهاش از من میخواست که از همین دستمال استفاده کنم.
– آقا سبزه دیگه! برو بابا!!
* * *
این مسیری است که هر روز صبح از آن میگذرم و مریم را به بیمارستان شفا میرسانم تا از بیماران پرستاری کند. عصرها هم خودش به خانه برمیگردد. اما نمیدانم امشب چرا اینقدر راه طولانی شده است. واقعاً خسته شدهام. برای اینکه خستگی را از فکر و ذهنم بیرون کنم، تصمیم میگیرم، نواری داخل پخش صوت بگذارم و بشنوم. در داشبورد زهوار دررفتۀ ماشین را باز میکنم…
… نگاهم روی نوارهای رنگ و رو رفتهای که توی کمد چیده شده میلغزد و به دنبال یک نوار خاصی میگردد. آهان! یافتم! یکی از آن نوارهای کهنه و کثیف را بر میدارم که یکی از خوانندههای کوچهبازاری فراری توش خواندهاست. آنقدر این نوار کثیف است که انگار مدتها توی آشغالدانی بودهاست. آن را توی ضبط صوت میگذارم و شاسی را فشار میدهم. صدای خواننده بلند میشود که نالهکنان از فراق کشورش فریاد میزند!! مریم خودش را برایم لوس میکند و ادا در میآورد که:
– خاموشش کن محسنجان! دارم از زجری که ایشون میکشن زجر میکشم…
هر وقت برای رفع خستگی این نوارها میگذارم تا بشنوم، مریم با زبان بیزبانی اعتراض میکند. گاهی وقتها که حوصلهام بیشتر است و سر به سرش میگذارم، صدای ضبطصوت را زیاد میکنم. اما مریم خیلی خونسرد و آرام جای آن را با یک نوار موسیقی سنتی عوض میکند و سرش را تکان میدهد:
– منافق، منافقه! لباسش فرقی نمیکنه!
…صدای شجریان که در فضای ژیان پیچیدهاست، مرا به خود میآورد:
– آه که من دوش چه سان بودهام … آه که تو دوش کجا بودهای…
ترافیک سنگینی نزدیک میدان شهدا بوجود آمده است که تا چند صد متریِ اطراف میدان امکان هیچ حرکتی نیست. سعی میکنم به زور ماشین را توی یکی از خیابانهای فرعی پارک میکنم، دوربین و کیفم را برمیدارم و به سرعت خودم را میرسانم به جمعیتی که توی میدان و اطراف آن تجمع کردهاند. جمعیت غلغله کردهاست. در میان فشردگی جمعیت، همۀ سرها به جلو کشیده میشود تا صحنۀ اتفاقی که در نبش خیابان مجاهدین اسلام رخ داده، ببینند. یکی از جوانهایی که خیلی علاقه دارد خودش را به جلوی جمعیت برساند و برای این کار همه را له میکند و با فشار خودش را به جلو هل میدهد به محض اینکه مرا با کیف و دوربین خبرنگاری میبیند و میفهمد که خبرنگارم، هم راه را برایم باز میکند و هم با داد و فریاد از دیگران میخواهد که اجازه بدهند من خودم را به جلو برسانم. این خبرنگاری به درد یک همچه جاهایی نخورد، پس کی به درد میخورد؟ بالاخره به هر جانکندنی است میرسم به صحنۀ اتفاق. هیچ خبری نیست. من نمیدانم این همه جمعیت برای چی اینجا جمع شدهاند. من هم فوراً چند تا عکس میگیرم تا بلکه کارم زود تمام بشود و برگردم به خانه! امشب ناسلامتی ما جشن سالگرد ازدواجمان را داریم! این هم اوضاع ماست. میبینی؟!!
– آقا! دو نفر موتور سوار بودند…
– زدنش و فرار کردند…
من گیج شدهام. اینها چه میگویند. اینجا چیزی نیست که ارتباطی با حرفهای آنان داشته باشد.
– مگه چی شده؟
– بهع!! آقا را باش!! پس این خونا چیه پاشیده به دیوار، خون رو نمیبینی پهن شده روی زمین؟! ای بابا…
آره راست میگوید. تازه دارم میفهمم که چه شدهاست. ناگهان متوجه یک شاخۀ گل سرخ میشوم که زیر دست و پا مانده و له شدهاست. آن را برمیدارم با نرمی گلیرگهایش را تمیز میکنم و به دست یک دختر بچۀ هفت هشت سالهای میدهم که حیران و خیره چشم روی خونهای روی دیوار قفل کردهاست. بچه هوش و حواس ندارد. گل که به دستش میخورد مثل برقگرفتهها از جا میپرد. وقتی نگاه مهربان مرا میبیند به زور لبخندی میزند و گل را از دست من میگیرد. با چشم های باز و حیران شاهد ماجرا است.
– پس مجروح کجاست؟!
چند نفری با همدیگر آدرس بیمارستان را میدهند.
– بیمارستان شفا…
– قبل از اینکه آمبولانس بیاد مردم گذاشتنش عقب پیکان و بردنش…
– خیلی خون ازش رفته بود…
– همین دویست متر جلوتر…
جالب است. بیمارستان شفا، همان بیمارستانی است که مریم در آن کار میکند. مثل این که دارد اوضاع خوب میشود. حالا که اینطور شد، خدا کند مریم نرفته باشد و تا بعد از این که کارم تمام شد با همدیگر برویم.
* * *
چون محل بیمارستان نزدیک است. دیگر سوار ماشینی نمیشوم. میدوم و پس از چند دقیقه نفسزنان به بیمارستان میرسم. سر در بیمارستان را دارند سیاهپوش میکنند. خدا لعنت کند این منافقها را که دل همه را خون کردهاند. یک تعداد زن و مرد و بچۀ بیگناه را کشتن آن هم توی این اوضاع جنگ و دفاع! نمیدانـم چه بگویـم. فقط دلــم میسوزد. همین!! بالاخره با فشار و تقلّا از لابلای مردمی که گویا برای اهدای خون صف کشیدهاند میگذرم و وارد اورژانس بیمارستان میشوم. چه اوضاعی است. همه جا پر از زن و بچههایی است توی بمبگذاری امروز زخمی شدهاند. یکی دستش بستهاست، دیگری پایش گچ گرفته، و آن یکی سرش باندپیچی شدهاست…
– همۀ بیمارستانها پر از زخمیه!
… امّا قرار است من راجع به فردی که در میدان شهدا ترور شده، گزارش تهیه کنم. بنابراین در این شلوغی بالاخره پرستار کشیک را پیدا میکنم و از او میپرسم:
– من خبرنگارم! یه نفر توی میدون شهدا تیر خورده! کجاست؟
پرستار کشیک ظاهراً مرا میشناسد. نگاه عمیق و معناداری به چهرهام میاندازد و بدون اینکه حرف دیگری بزند و به بخش جراحی راهنماییام میکند. نمیدانم این نگاه معنادارش چه معنیای داشت. شاید از اینکه شنید خبرنگارم، دلش سوخته برای ما خبرنگارها که تا این وقت شب باید زحمت بکشیم و حتی نتوانیم یک سالگرد ازدواج ساده هم با همسرمان برگزار کنیم.
به بخش جراحی وارد میشوم. خانم پرستار بخش اتفاقاً یکی از همکاران صمیمی مریم است. او همیشه بعد از او کشیک میدهد. او تا مرا میبیند دستپاچه میشود و به عجله سلامی میکند. لبخند ساختگی او نمیتواند حال وخیمش را انکار کند. صورتش پر از اشک است و در حالی که هقهق میگرید، با من احوالپرسی میکند.
ای وای اینجا چه خبر است؟ مثل اینکه بمبگذاری امروز خیلی وحشتناک بوده که همه را متأثر کردهاست. ولی بالاخره پرستار باید کمی صبورتر از بقیه باشد. ولی نمیفهمم! آن نگاهِ معنادار، این گریه و زاری… آخر چه معنیای میدهد. آن هم امشب!! از این که مریم اینجا نیست دلم بیشتر به شور میافتد. حالا او با یک دسته گل منتظر من است تا بروم خانه! و زودتر از من تبریک سالگرد ازدواجمان را بگوید. آن وقت من باید اینجا ویلان و دربدر باشم. آخر اینم شدکار؟
البته مریم خیلی از کار من خوشش میآید و میگوید آدم را با واقعیات زندگی آشنا میکند. شاید هم این حرفها را برای راضی شدن دل من میزند امّا من که غیر از غم و غصّه و علّافی چیز دیگری از این کار ندیدهام. هنوز پرستار اشک میریزد. با حیرت و تعجب رو میکنم به پرستار و در حالی که کمکم عصبانی میشوم، میپرسم:
– خانم پرستار! می شه لطفاً به من بگین آن مجروحی که توی میدون شهدا تیرخورده، کجاست؟
او در حالی که سعی میکند خودش را کنترل کند. با انگشت سبابه حیاط را نشانم میدهد. دیگر عصبانی شدهام. با عصبانیت داد میزنم:
– میگم مجروحه! تیرخورده!! توی حیاط چکار میکنه؟!!!
پرستار عکسالعملی نشان نمیدهد و نمی دانم چرا از داد زدن من ناراحت نمیشود که مثلا مثل بقیه چشمانش را از حدقه بیرون بیاورد و صدایش را از صدای من بلندتر کند و بگوید:«آقا ساکت باشین! اینجا بیمارستانه!! بفرمایید بیرون!!!» او همانطور که با انگشتش به حیاط اشاره کرده، خیلی آرام پاسخ میدهد:
– توی … سردخونه است.
اسم سردخانه که میآید یخ میزنم. همیشه از اسم سردخانه به دلشوره میافتم. این بار هم ناگهان احساس میکنم از نوک انگشتهای دستم هوای سرد قل میخورد بیرون امّا توی دلم آتش میگیرد. نه برای خودم بلکه برای آن بیچارهای که هدف ترور کور یک مشت کور از خدا بیخبر شدهاست. پس او هم شهید شد. جالب این است که قبلا هر گاه برای کسب خبر و عکاسی میآمدم اینجا، و طرف شهید یا فوت شده بود، هیچوقت اجازه نمیدادند به سردخانه داخل بشوم؛ ولی این دفعه نمیدانم چرا همه چیز یک جور دیگر است…
آرامآرام مثل اینکه به آرامگاه شهید گمنام میروم، به طرف سردخانه قدم بر میدارم. نمیدانم چقدر زمان طول میکشد تا بوی خون و کافور به مشامم میخورد و متوجه میشوم که در داخل سردخانه هستم. اینجا عجب جایی است هر چه میگذرد فضا برایم متفاوت میشود… حالا انگار به این بیمارستان علاقمندم. حس میکنم اینجا خانۀ من است. مسئول سردخانه که پیرمردی دوستداشتنی است و هیچوقت نگاه به صورت مراجعین نمیکند در حالی که سرش را زیر انداختهاست، مرا راهنمایی میکند. به طرف برانکاردهایی که رویشان پارچههای سفیدی کشیدهاند میرویم. روی هر کدام از برانکاردها یک نفر با آرامشی وصفناشدنی به خواب ابدی رفتهاست. امّا، پارچهای که روی یکی از آنها کشیدهاند، سفید نیست. اتفاقاًً مسئول سردخانه هم مرا پیش همان برانکارد میبرد و او را به من نشان میدهد. به آرامی به برانکارد نزدیک میشوم. دوربینم را آماده میکنم تا از او عکس بگیرم. چشمم به چشمی دوربین میچسبانم و از پشت آن دست مسئول سردخانه را می بینم که به سمت او نزدیک میشود. پارچه سیاه را، نه! چادر سیاه را از روی صورت او کنار میزند…آخ… روسری سفیدش مثل هاله ای صورت زیبایش را احاطه کردهاست…