بند دخیل

20 اسفند 1401

با این امید، بر سر کویت نشسته‌ام
با این امید، فرش رهت کرده، دیده‌ام

دست از طلب ندارم و هر روز و هر شبم
دستان التماس به سویت گشوده‌ام

تا بگذری ز کوچه‌ما، بی‌وفای من
بند دخیل خویش، به پای تو بسته‌ام

کز خاک گام‌های سوارانت، ای سوار
یک ذره زنده می‌کند این جان خسته‌ام

اصلا مرا بگو که به امید روی تو،
روی از جهان و خلق جهان بر گرفته‌ام