فروغ روی تو

15 اسفند 1401

من که شب‌ها مدام می‌پرسم…
مهر تابنده‌ات کجاست؟ چرا
صبح، وقت طلوع می‌خوابم
که نبینم فروغ رویت را؟

من که هر شب، چو ابر بارانی
در فراق تو، رود رود کنم
پس چرا از وصال می‌ترسم
می‌گریزم ز خیسی دریا؟

من که از عاشقی ندانم هیچ،
رمز و رازی نمی‌کنم پیدا،
از چه این گونه شاکی‌ام از تو؟
یا چرا می‌زنم دم از وفا و جفا؟

من که یک هیچ‌هیچ در هیچم
با کدامین اجازه از همه چیز
صد هزار شکوه می‌کنم، هر دم
می‌دهم شرح راز خلوت‌ها؟

من که اصلا غلام کوی توام
با نشان تو می‌شناسندم،
بی‌حیا من، که پیش روی تو هم
می‌درم پرده‌های حجب و حیا

گر برانی مرا ز خود حق است
گر نخوانی مرا به پیش رواست
چه کسی بنده‌ای چو من خواهد
این چنین بد غلام بی پروا

حق همین است و غیر از این نشود
در نزاع میان رَبّ و غلام
حکم اخراج می‌دهند آخر
بنده‌ای را که می‌رود به خطا

آنچه من شنیده‌ام از تو
بخشش و بزرگی و کرم است
عذرخواهم، ببخش بار دگر
بنده‌ات را، مرا، غلامت را

من غلط کرده‌ام “ادیب” شدم
من خطا کرده‌ام، هنرمندم
من نه، هیچ هیچ در هیچم
وصل کن مرا بدان دریا